روزی "چشم" گفت:


من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری

 لاجوردی، آیا زیبا نیست؟!



"گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت:


اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم!



سپس "دست" به سخن آمده و گفت:


بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه

نمی توانم کوهی بیابم!



و "بینی" گفت:


کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش!

 



آنگاه "چشم" به سوی دیگر برگشت،


و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند.

 

آنها می گفتند:


باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد.

گویا ناتوانی در درک احساس عضوی دیگر را توهم

 می پنداشتند ...